پایان مرخصی زایمان
امروز بعد از شش ماه خوش و پر خاطره باید میرفتم سرکار. از شب قبل رفته بودیم خونه مامانی اینا خوابیدیم که تسنیم اذیت نشه. حدود ساعت 6.5 باید از خونه میرفتم که تا 7:15 برسم. همه یه استرس درونی داشتن... مامانی سوره یس نذر کرده بود و داشت میخوند. بابا صدرا تسبیح دستش بود و ذکر میگفت. ولی من ته قلبم یه آرامش خاصی داشتم... میدونم از دعای همه عزیزانم بود. به خصوص صدرا و مادربزرگها... قبل از رفتن گلم خواب بود که بهش شیر دادم و بوسیدمش و رفتیم... زنگ که زدم به مامانی گفت که تا ساعت 9.5 خواب بوده و بعد بازی کرده و حریره بادام وبسکویت مادرش را خورده...بعد هم که خوابش میومده رو تخت کنار مامانی خوابش برده... دخملی از تنهایی خیلی بدش میاد و یه ...
نویسنده :
مامان و بابا
0:05